۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه


در 15 مهر ماه 1307 در كاشان چشم به جهان گشود
تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در همين شهر به پايان رساند و وارد دانشكده هنرهاي زيبا تهران شد
و در سال 1332 در رشته نقاشي با احراز رتبه اول و دريافت نشان درجه علمي ليسانس گرفت
در سال 1336 از راه زميني به پاريس و لندن سفر كرد در سال 1337 در اولين بي ينال تهران و كمي بعد در بي ينال ونيز و در سال 1339 در بي ينال دوم تهران شركت جست و جايزه اول هنرهاي زيبا را دريافت داشت
در دي ماه سال 1358 براي درمان بيماري سرطان خون به انگلستان رفت و در اسفند ماه همين سال در ايران بازگشت و در تاريخ اول ارديبهشت 1359 در بيمارستان پارس تهران چشم از جهان فرو بست
وي را در روستاي مشهد اردهال كاشان به خاك سپردند


دفترهاي شعر
مرگ رنگ تهران 1330

زندگي خابها سپهر 1332

آوار آفتاب تهران 1340

شرق اندوه تهران 1340

صداي پاي آب مجله ارش 1344

مسافر مجله آرش 1345

حجم سبز روزن 1346

ما هيچ ما نگاه تهران 1356

هشت كتلب طهوري 1356

منتخب اشعار طهوري 1364


--------------------------------------------------------------------------------

نشاني
خانه دوست كجاست ؟ در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد و به اگشت نشان داد سپيداري و گفت
نرسيد به درخت
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در مي آرد
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد
در صميميت سيال فضا خش خشي مي شنوي
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست

--------------------------------------------------------------------------------

شب تنهايي خوب
گوش كن دورترين مرغ جهان مي خواند
شب سليس است و يكدست و باز
شمعداني ها
و صدا دار ترين شاخه فصل ماه را مي شنوند
پلكان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسيم
گوش كن جاده صدا مي زند از دور قدمهاي تو را
چشم تو زينت تاريكي نيست
پلكها را بتكان كفش به پا كن وبيا
و بيا تا جايي كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند
پارسايي است در آن جا كه تو را خواهد گفت :ـ
بهترين چيز رسيدنم به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است



Let's not muddy the water!
(Ab ra gel nakonim) BY: Sohrab Sepehri.

Let's not muddy the water!

Maybe, down the river a dove is drinking water.

Or, on a distant land a little bird is washing her wings.

Or, maybe in a nearby village a pitcher is getting filled with water.

Let's not muddy the water!

Maybe, this flowing water is going to a tree to remove sadness from a heart.



Maybe, the hands of a poor man are wetting a piece of bread in the water.

Maybe, a beautiful woman has come to the river.

Let's not muddy the water! And the beautiful face will get double!

What digestible water! What a limpid river! How pure are the people up the river!

May their water springs remain generating!

May the breasts of their cows remain full with fresh milk!

I haven't seen their village.

No doubts, on the feet of their fences there is a sign of God.

The moon in there lightens words.

For sure, the walls must be short in there.

A bud is blossoming, and they know it.

What a village it must be!

May its gardens and paths be filled with lovely songs!

The people, up the river, understand water.

They haven't muddied it.

We either, let's not muddy the water!

.
.
.
.
.
.

آب را گل نكنيم

آب را گل نكنيم
در فرودست انگار، كفتري مي‌خورد آب
يا كه در بيشه دور، سيره‌يي پر مي‌شويد
يا در آبادي، كوزه‌يي پر مي‌گردد

آب را گل نكنيم
شايد اين آب روان، مي‌رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي
دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب

زن زيبايي آمد لب رود
آب را گل نكنيم
روي زيبا دو برابر شده است

چه گوارا اين آب
چه زلال اين رود
مردم بالادست، چه صفايي دارند
چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شيرافشان باد
من نديدم دهشان
بي‌گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست
ماهتاب آن‌جا، مي‌كند روشن پهناي كلام
بي‌گمان در ده بالادست، چينه‌ها كوتاه است
مردمش مي‌دانند، كه شقاق چه گلي است
بي‌گمان آن‌جا آبي، آبي است
غنچه‌يي مي‌شكفد، اهل ده باخبرند
چه دهي بايد باشد
كوچه باغش پر موسيقي باد
مردمان سر رود، آب را نمي‌فهمند
گل نكردندش، ما نيز
آب را گل نكنيم

در قير شب
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست دراين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش
او به من مي خندد
نقشهايي كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هايي كه فكندم در شب
روز پيدا شد و با پنبه زدود
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست دراين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است


دود مي خيزد
دود مي خيزد ز خلوتگاه من
كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
كي به پايان مي رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر
خويش را از ساحل افكندم در آب
ليك از ژرفاي درياي بي خبر
بر تن ديوارها طرح شكست
كس دگر رنگي در اين سامان نديد
چشم مي دوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد
تا بدين منزل پا نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان
ليك بر اين سوختن دل بسته ام
تيرگي پا مي كشد از بام ها
صبح مي خندد به راه شهرمن
دود مي خيزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن



سپيده
در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد
لبهاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد
در هم دويده سايه و روشن
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد
همپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد
خطي ز نور روي سياهي است
گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد
ديوار سايه ها شده ويران
دست نگاه درافق دور
كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد



مرغ معما
دير زماني است روي شاخه اين بيد
مرغي بنشسته كو به رنگ معماست
نيست هم آهنگ او صدايي ‚ رنگي
چون من دراين ديار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش هميشه پر ز هياهوست
مانده بر اين پرده ليك صورت خاموش
روزي اگر بشكند سكوت پر از حرف
بام و دراين سراي ميرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدايي گوياست
مي گذرد لحظه ها به چشمش بيدار
پيكر او ليك سايه روشن روياست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگي دور مانده : موج سرابي
سايه اش افسرده بر درازي ديوار
پرده ديوار و سايه : پرده خوابي
خيره نگاهش به طرح هاي خيالي
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نيست
دارد خاموشي اش چو با من پيوند
چشم نهانش به راه صحبت كس نيست
ره به درون مي برد حكايت اين مرغ
آنچه نيايد به دل ‚ خيال فريب است
دارد با شهرهاي گمشده پيوند
مرغ معما دراين ديار غريب است


روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور
گر به گوش آيد صدايي خشك
استخوان مرده مي لغزد درون گور
ديرگاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور
خواب درمان را به راهي برد
بي صدا آمد كسي از در
در سياهي آتشي افروخت
بي خبر اما
كه نگاهي درتماشا سوخت
گرچه مي دانم كه چشمي راه دارد به افسون شب
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش
آتشي روشن درون شب


سراب
آفتاب است و بيابان چه فراغ
نيست در آن نه گياه و نه درخت
غير آواي غرابان ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي درخت
در پس پرنده اي از گرد و غبار
نقطه اي لرزد از دور سياه
چشم اگر پيش رود مي بيند
آدمي هست كه مي پويد راه
تنش از خستگي افتاده ز كار
بر سر و رويش بنشسته غبار
شده از تشنگي اش خشك گلو
پاي عريانش مجروح ز خار
هر قدم پيش رود پاي افق
چشم او بيند دريايي آب
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب




رو به غروب
ريخته سرخ غروب
جا به جا بر سر سنگ
كوه خاموش است
مي خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود
سايه آميخته با سايه
سنگ با سنگ گرفته پيوند
روز فرسوده به ره مي گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند
جغد بر كنگره ها مي خواند
لاشخورها سنگين
از هوا تك تك آيند فرود
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود
تيرگي مي آيد
دشت مي گيرد آرام
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود مي نالد
جغد مي خواند
غم بياميخته با رنگ غروب
مي ترواد ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در اين تنگ غروب



غمي غمناك
شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چه قدر تاريك است
خنده اي كو كه به دل انگيزم ؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم ؟
صخره اي كو كه بدان آويزم ؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است



خراب
فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه : زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود
دل را به رنج هجر سپردم ولي چه سود
پايان شام شكوه ام
صبح عتاب بود
چشمم نخورد آب از اين عمر پرشكست
اين خانه را تمامي پي روي آب بود
پايم خليده خار بيابان
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه
ليكن كسي ز راه مددكاري
دستم اگر گرفت فريب سراب بود
خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل
اما به كار روز نشاطم شتاب بود
آبادي ام ملول شد از صحبت زوال
بانگ سرور دردلم افسرد كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود



Manabe in bakhsh

http://www.home.no/elami/sohrabsepehri..conm.jpg

http://www.home.no/elami/sepehri300.jpg

http://www.caroun.com/Literature/Iran/Poets/SohrabSepehri/SohrabSepehri-Portrait1.jpg

http://www.theatre-du-soleil.fr/img/Sohrab_Sepehri.jpg

http://poems.lesdoigtsbleus.free.fr/0df2ed10.png

http://www.sohrab-sepehri.org/paint/s/81.GIF

http://www.stylusart.com/contraportada/teheran/foto6.jpg

http://www.persepolis.com/artists/Sepehri/pic0.jpg